سلامت خانواده

خوشحالم که مادر شدی – خبرگزاری مهر ایران و جهان

به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از پوست نفس; برای من تو هنوز زیبا، جوان، مهربان، سرشار از امید و شوق زندگی هستی. همونی که فداکاری کرد و برای بودن و ماندن و زنده بودن من زحمت کشید.

به سختی راه می رود تا غذا را آماده کند اما نمی گذارد بلند شویم. می گوید: از وقتی تو آمدی خانه روشن شد. این را مثل همیشه با عشق مادرانه اش می گوید اما دل ما را می سوزاند. چقدر دیر برگشتیم خونه مامان. همه چیز در تماس های تلفنی و ویدیویی خلاصه می شود.

از سماور زغالی اش چای خوش رنگ و خوشبو برایمان در لیوان های کمر باریک می ریزد و نیشکر پر از کشمش را جلوی ما می گذارد. سعی می کند آرام به نظر برسد، اما چشمانش پر از هیجان است که باز هم ما را شرمنده می کند.

دو فرزندم دور مادر حلقه می زنند و مدام او را بو می کنند و می بوسند. مادر نیز به خیریه آنها می رود و عشق و محبت همیشگی خود را به آنها می بخشد. احمدعلی پسر کوچکم می گوید: مادربزرگ ماجرای تولد مادرم را می گویی؟ مامان میگه خیلی قشنگه

مادرم سرش را بالا می گیرد و چشمانش به چشمان من می رسد. در عمق نگاهش پر از حرف می بینم. پر از سختی و پر از عشق. ملیحی لبخندی روی لبانش می‌نشیند و می‌گوید: وقتی مامانت آمد کسی به فکرش نبود. من 5 فرزند داشتم. همه آنها بزرگ شده بودند. عمو علی و عمه فاطمه که متاهل و صاحب فرزند بودند. همه می گفتند این بچه در این سن خیلی بد است. اما گفتم خدا داد. باید بمونه باید زندگی کنه

پسر بزرگم محمدرضا در حالی که دست مادرش را در دستانش گرفته می گوید: مادربزرگ ما را به جایی رساندی که الان هستیم. ممنون» سپس خم می شود و دست مادرش را می بوسد و این بوسه بسیار طولانی است.

مادر به سختی دستش را آزاد می کند و محمدرضا را در آغوش می گیرد و پیشانی او را می بوسد. با صدای آرام و مهربانش می گوید: مادرت زیباترین هدیه زندگی من بود و تو زیباترین هدیه هستی، خدا را شکر می کنم که هستی.

مادر هرگز در مورد روزهایی که برای من جنگید صحبت نکرد. اما خواهر و برادرم به من گفته بودند. می دانستم پدرم تحت تاثیر دیگران است و به مادرم می گفت ما در این سن بچه نمی خواهیم.

البته سن و سال نداشتند. در آن زمان مادرم 44 ساله بود. سنی که اکنون زنان برای اولین فرزند خود انتخاب می کنند. مادرم جلوی همه حرف ها ایستاد و مرا نگه داشت و اتفاقاً او پزشکی است که به جامعه تحویل می دهد. حالا چی شد که اینقدر بی وفا شدم؟

بلند می شوم و کنار محمدرضا و امیرعلی در آغوش مادرم می نشینم و در حالی که نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم، می گویم: خوشحالم که مادر من هستی. دیگر تنهات نمی گذارم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا